با تشکر از دوستانی که مرا به این سوال فرا نخواندند.....
آخرین بار که به خودم خندیدم به همین خاطر بود. همین الان، درست همین لحظه که تصمیم گرفتم بنویسم درمورد آنچه که تیتر این کلامم شد.
کلا من زیاد به خودم میخندم.
مخصوصا حین کار، درست زمانی که همه ی اطرافیانم فکر میکنند من سکوتم به دلیل تمرکز شدیدم روی کارم است.
زیاد و خیلی خیلی زیاد به خودم میخندم.
دروغ نیست آنچه که میخوانید....
واقعا به وضعیت خودم میخندم.
به نحوه ی راه رفتن خودم میخندم.
به شکل و فرم و هندسه و مختصاتِ رفتارم با اطرافیانم میخندم.
من به خودم زیاد میخندم.
آخرین بار که خیلی خیلی خیلی زیاد و بیش از همیشه به خودم خندیدم وقتی بود که خانه م در آتش سوخت و پدرم لاشه ی کلاه کاسکتی که به امانت به من سپرده بود را نشانم داد و با بغض گفت: این هم سوخت. یادم نمیرود آنقدر خندیدم که اطرافیانم تصور کردند تحت تاثیر دود و ذغال و بوی سوختگیه اشیاء، به شوک خنده دچار شده ام.
بعد از آن که کمی کمتر به خودم خندیدم زمانی بود که فهمیدم زیرآبی شنا کردن، کار من نیست. وقتی بود که همسر سابقم با من کورس گذاشت و آنقدر خوب زیرآبی رفت که محو شد و دیگر ندیدمش. آندفعه هم زیاد خندیدم. کلی خندیدم از اینکه چرا آن کورس را ندانسته پذیرفتم.... خندیدم که چرا نفهمیدم منظور از کورس زیرآبی چیست. الان که فکر میکنم چه ساده لوحانه روی آب به دنبالش میگشتم باز خنده م میگیرد.آه الان این آخرین باری شد که به خود خندیدم.
خنده.خنده... بگذارید یادم بیاید...
یادم نمیآید برای چه ، کِـــی و چرا؟ اما میدانم که خیلی خیلی خیلی زیاد به خودم میخندم.
آه این را هم بگویم. آخرین باری که به دیگران از اعماق وجودم خندیدم، نتیجه ش این شد که تا مدتهای خیلی زیاد، دیگران هم به من میخندیدند. به بیخیال بودنم میخندیدند. به سادگیه من میخندیدند.به شوید های سفید روی سرم میخندیدند. به نوع لباس پوشیدن و راه رفتنم میخندیدند. به نحوه ی غذا خوردنم، میخندیدند. به شیوه ی زندگی کردنم، میخندیدند. به دغدغه های من میخندیدند. به مشکلاتی که در آن دست و پا میزدم، میخندیدند.
این شد که تصمیم کُبری گرفتم دیگر به کسی نخندم. آن هم از اعماق وجود. فقط به خودم میخندم. آن هم زیاد. از درون... با درون....