۱۸۵ بازديد
کودک بودم. به خیابان پشتی خانهی کوچکمان رفته بودم. خلوت بود. شهر کوچک بود. هماره گمان میبردم آن درختها که در دوردستها درست انتهای آن خیابان دیده میشوند انتهای دنیاست. تابستان که خورشید بیرحم بود و گرما سوزنده، آن دورها موّاج دیده میشد. تو گویی درختها حرکت میکردند، یا در رقص بودند. همین تصویر محو بر رازآلودگی انتهای دنیای کودکیهایم میافزود. چه تصویر غمگینی. کمی قد کشیدم. ما از آن شهر کوچ کرده بودیم. چقدر اینجا بزرگ است و پرهیاهو. انتهای هیچ خیابانی درخت نیست. تنها دود است و غبار. از کجا معلوم که انتهای آن خیابان خلوت انتهای دنیا نبوده است؟
روزی با پسر خردسالم به انتهای دنیا سفر خواهم کرد و زیر آن درختها برایش قصه خواهم خواند...